و سالهاست که مرد غزل سفر رفته
مرور می کند او قصه را که :بود آیا؟
و یا نه .آمده روزی و...رهگذر رفته
چه صبح های عجیبی که خیره مانده به در،
چه عصر های غریبی که بی ثمر رفته!
نشست ابری و غمگین که شعر بنویسد
:تمام عمر تو ای شاعرک!هدر رفته.
نمی شود که خودش را به عشق بسپارد
که عشق،از دل نامرد،بی خبر رفته.
دوباره غرق غزل ... ـ سالهاست اینگونه ست
دو چشم .مرد غزل هم که... رفته!!!
سلام حضرت آیینه های نورانی!
به یمن لطف شما عاشقیم و بارانی
چقدر بی تو غریبم عزیز دل!آری
نمی شود که نباشی، ـ خودت که می دانی
هزار سایه ی باطل که تلخ می خندند،
گرفته اند تو را،داده اند مهمانی.
هنوز بی کسی ام را نگفته ام به کسی
که این،تمام کسم بوده با پریشانی
نشسته بر دل این شعر ها که روزی تو
تمام سهم خودت را به بار بنشانی
(...و هرگز این غزل ساده پا نمی گیرد
مگر ز یوسفی آید خبر به کنعانی...)
به من اجازه بده نا تمام بگذارم
خودت ادامه بده روشنای نورانی!