و سالهاست که مرد غزل سفر رفته
مرور می کند او قصه را که :بود آیا؟
و یا نه .آمده روزی و...رهگذر رفته
چه صبح های عجیبی که خیره مانده به در،
چه عصر های غریبی که بی ثمر رفته!
نشست ابری و غمگین که شعر بنویسد
:تمام عمر تو ای شاعرک!هدر رفته.
نمی شود که خودش را به عشق بسپارد
که عشق،از دل نامرد،بی خبر رفته.
دوباره غرق غزل ... ـ سالهاست اینگونه ست
دو چشم .مرد غزل هم که... رفته!!!